سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: کابوسِ واقعیت

ارسال‌کننده : عبدالله در : 91/7/29 3:48 عصر

 

از خواب می‌پرم. سرم درد می‌کند. کابوسی دیده ام که به یاد نمی‌آورم. روی تخت خواب می‌نشینم و نفس عمیقی می‌کشم. برمی‌گردم و با ناراحتی جای خالی همسرم را در رخت خواب می‌بینم. باز باید صبح بیدار شوم و این زندگی کسالت بار را ادامه دهم. ولی من، زبون این دنیا نمی‌شوم. نمی‌گذارم با من بازی کند. خانه‌ی خالی و بی‌فروغ من و دنیای سوت و کوری که مرا به مسخره‌ گرفته است. خم می‌شوم و چاقوی آشپزخانه را که زیر تخت پنهان کرده ام بیرون می‌آورم. نمی‌دانم چرا خون‌آلود است. با دو دستم چاقو را می‌گیرم به طوری که تیغه‌اش به سمت خودم باشد. چشمانم را می‌بندم و چاقو را محکم بر سینه‌ام فرو می‌آورم.


از خواب می‌پرم. نفس نفس می‌زنم. اتاق بیشتر از حالت معمول هر شب تاریک است. حتما زنم شب به دستشویی رفته و به اشتباه برق راهرو را خاموش کرده است. کورمال کورمال دستم را به جایی که همسرم خوابیده است می‌رسانم و سر و صورتش را نوازش می‌کنم. دستم خیس می‌شود. بلند می‌شوم و برق اتاق را روشن می‌کنم. چشمانم کم کم به نور چراغ عادت می‌کنند. همسرم را که می‌بینم فریادی تا گلویم می‌رسد و بعد خفه می‌شود، انگار همه‌ی بدنم در خودش فرو می‌پاشد. همسرم سرش رو بالش است و چشمانش بسته و بدنش غرق در خون روی تخت. نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده است. اصلا نمی‌توانم فکر کنم. با گام‌های سستم به سمت او می‌روم و دست بر بدن خون‌آلودش می‌کشم. نگران فرزندم هستم، نکند او هم ... . سراسیمه به اتاق او می‌روم و چراغ را روشن می‌کنم. خواب است. روی تخت‌خوابش. چاقوی خون‌آلود آشپزخانه هم در کنارش افتاده است.  سالم و سرحال به نظر می‌رسد. نگرانی‌ام محو می‌شود و دوباره دیوی که هر از چندی در درونم غوغا می‌کند بیدار می‌شود. مثل همیشه، من و مادرش رنج می‌کشیدیم و او همیشه خوش می‌گذراند، ما به آب و آتش می‌زدیم تا نیازهای این موجود عقب‌افتاده را تأمین کنیم. بالای سرش می‌رسم. خواب است. ضربان قلبم آرام شده است. خشمی در درونم هست که با خشم‌های عادی و روزمره تفاوت دارد. اصلا آشفته نیستم و عقلم به خوبی کار می‌کند. نفس‌هایم هم آرام است. این بچه باید کنار مادرش باشد. چاقو از روی زمین بالا می ‌آید و روی گردن نوزاد کشیده می‌شود و خون همه تخت‌خواب کوچک را در می‌نوردد. مادر و نوزاد در حمام در آغوش هم قرار می‌گیرند و من دست و رویم را می‌شویم و چراغ‌ها را خاموش می‌کنم.


از خواب می‌پرم. همسرم باز هم خروپف می‌کند. هر شب با این سر و صداها مرا چند بار بیدار می‌کند. البته وقتی هم که خواب هستم کابوس‌هایی می‌بینم که او در همه‌ی آن‌ها هست تا مرا آزار دهد. روزها خودش مرا آزار می‌دهد و شب‌ها خیالش. آهسته برمی‌خیزم و به آشپزخانه می‌روم تا آرام‌بخش‌ام را بخورم. برق آشپزخانه را روشن می‌کنم. همه چیز منظم سرجای خودش است. اما قرص من آن‌جا روی تخت آشپزخانه نیست. در کابینت‌های بالا و پایین هم نیست. حتی در کشوها. خواب آلود چانه‌ام را می‌خوارانم. همسرم همیشه این قرص‌ها را پنهان می‌کند چون می‌ترسد معتاد شوم. حتما دوباره کار کار اوست. کلافه به دستشویی می‌روم. دستمال توالت را که در سطل آشغال می‌اندازم قوطی خالی قرص‌هایم در درون آن می‌یابم. خون به سرم هجوم می‌آورد و ضربان قلبم بالا می‌رود. حتما بعد از دعوای امشب‌مان همه‌ی قرص‌ها در در توالت ریخته است. بیرون می‌آیم و در دستشویی را محکم می‌بندم. زنم  بیدار شده است و صدای غرولندش می‌آید. چاقوی دوست‌داشتنی آشپزخانه را برمی‌دارم به اتاق خواب می‌روم و در سینه‌ی زنم که خواب‌آلود است فرو می‌کنم. دستم محکم روی دهانش است. جسدش را روی تخت می‌اندازم و چاقو در دست به اتاق فرزندم می‌روم که گریه‌های شبانه‌اش را آغاز کرده است. وارد اتاقش که می‌شوم ساکت می‌شود، برق را روشن می‌کنم. بر می‌گردد و به من نگاه می‌کند، نگاهی که نگاه یک نوزاد نیست بلکه نگاه شریرانه‌ی یک آدمکش است، دلم هری می‌ریزد و چاقو از دستم به زمین می‌افتد. عقب عقب می‌روم. به من نگاه می‌کند و با صدای یک بزرگ‌سال می‌خندد. از ترس فریاد می‌زنم.


از خواب می‌پرم. سرم درد می‌کند. کابوسی دیده ام که به یاد نمی‌آورم. روی تخت خواب می‌نشینم و نفس عمیقی می‌کشم.


پی‌نوشت: «هیچ علامت قطعی در دسترس نیست که بتوان به دقت میان خواب و بیداری فرق نهاد. این‌جاست که سخت سرگردان می‌شوم و این سرگشتگی به حدی است که تقریبا می‌توانم قانع شوم که در خوابم.»
تأملات در فلسفه اولی، رنه دکارت، ترجمه احمد احمدی، ص19.

 




کلمات کلیدی :